هوالمحبوب
زمان: هشتم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده، دورهء پهلوی اول
مکان: تبریز
چند ساعت است که باران بی وقفه میبارد، شهر در امن و امان است، هیچ نشانهای از وقوع یک بحران در شهر به چشم نمیخورد. کسبه و تجار، مشغول داد و ستد هستند، در همین چند ساعت اما، دو رود مرکزی شهر، سرریز کرده اند، «میدان چای» و «قوری چای» از بستر خود خارج شده اند، مسیر آب منتهی به داخل شهر است، آب از شرق تبریز به غربی ترین مناطق در حرکت است. راه آهن و کوچه باغ و اهراب هم از گزند سیل در امان نمانده اند.
آب از بالادست خیابان پهلوی همین طور بی امان خیابانها را در کام خود فرو میبرد و پیش میآید؛ تا نزدیکیهای عالی قاپو، این عمارت بینظیر دورهء صفوی، همان دردانهای که عباس میرزا در آن شاه عباس نام گرفت. این عمارت چهار طبقهء کلاه فرنگی که نسل به نسل برای تبریز به یادگار مانده بود، در مقابل پنجهء قدرت سیل تاب نیاورد و چشم فرو بست.
سیل خطوط تلگراف را از بین برده، شهر در خاموشی فرورفته است، از تبریز باشکوهمان، چیزی جز لجنزار باقی نمانده. هزار و سیصد مغازه ویران شده، خانهها خیابان ها، زیر گل و لای فرو رفتهاند.
زمان: یازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده
پس از چهار شبانه روز، خبر سیل به تهران میرسد. بزرگان حکومتی از نمایندگان مجلس و وزرا و وکلا راهی تبریز میشوند.
تجار تبریز، کابینهء فروغی، میرزا محمودخان جم وزیر کشور ، همگی به کمک شتافته اند. میرزا محمود خان تا یازدهم شهریور که بحران در تبریز آرام گرفت، حتی یک روز هم از شهر خارج نشد.
در آن سال شوم، ارفعالملک جلیلی شهردار تبریز بود، همه به فکر برگرداندن آرامش به شهر و بازسازی ویرانهها بودند اما او به چیزی بالاتر از آبادانی میاندیشید.
ارفعالملک میگفت اگر این سیل یک بار در شهر رخ داده، پس دفعات دیگری هم میتواند دامنگیرمان کند. پس راه چاره، بستن مسیر سیل است. آقای شهردار برای رسیدن به هدف خود، دو میلیون بودجه از خزانه طلب کرد، با صرف یک میلیون تومان آن سیلبند ساخت و مسیر ۱۲ کیلومتری میدان چای و قوری چای را عریضتر کرد. با باقی ماندهء بودجه، عمارت ساعت را در میدان ساعت تبریز ساخت که هماکنون یکی از باشکوهترین بناهای دیدنی تبریز به شمار میرود.
زمان: دی ماه هزار و سیصد و نود و هفت
مکان: تبریز، خیابان منصور (شهید بهشتی)
خانهء ارفعالملک جلیلی شهردار باکفایت تبریز، نه تنها به موزه تبدیل نشد، بلکه در در اثر بیکفایتی، سقفش نیز فرو ریخت!
حکایت استانداری که در سوئد تعطیلات عیدش را میگذراند، مردمی که تمام زندگیشان را در سیل از دست میدهند، سکوت معنادار خیلیها، کاسهءگدایی که باز هم به سوی مردم دراز شده است، حکایت پر غصه اما تکراری این روزهای ماست.
با الهام از نوشته، دوست عزیزم لیلا حسین نیا
خانه ارفع الملک
هوالمحبوب
میدونستم لحظههای آخر سال نود و هفته و برای آخرین باره که دارم میبینمشون.
دایرهوار نشسته بودیم وسط حیاط و حرف میزدیم.
نمیدونستم اینکه من تو عروسیِ دخترِ خانم "ع"، چی قراره بپوشم اینقدر جذابه، نمیدونستم اینکه من قراره تو عروسی برقصم یا نه چقدر میتونه براشون خوشایند باشه. بیشترین و پر تکرار ترین سوالی که ازم میپرسیدن این بود که کی رو از همه بیشتر دوست دارین. گفتم، همهتون رو دوست دارم، اما همهتون رو به یک اندازه دوست ندارم، آندیا گفت چه صادقانه.
گفتم معلمها همیشه باید راست بگن، شیطونترینها، بازمرهترینها، مودبترین ها، درسخونترینها همیشه جذابترن برام. از دانشآموز بددهن، دعوایی، قلدر، درسنخون و بیزبون هم هیچ خوشم نمیاد.
دلم میخواست در دلم رو باز کنم و دونه دونهشون رو بچینم تو گوشه کنارای دلم. کی وقت کردن اینقدر برام عزیز بشن آخه؟ مگه همونایی نبودن که تا چند ماه پیش کفرم رو در میاوردن؟ چی ان این موجودات دو پای کوچولو؟ غمشون غ، خندهشون خندهمه، دلتنگیهاشون دلتنگم میکنه.
داریم بساط نود و هفت رو جمع میکنیم، با تمام غمی که تو دلمونه، با همهء خندههایی که ازمون دریغ شده، با همهء عشقی که تو دلمون موند و هدر شد، داریم سال رو تحویل میکنیم بدون اینکه، حال و هوای عید حتی از هوا مشخص باشه. تبریز برفی کجاش شبیه بیست و هفت اسفنده آخه؟
سال نود و هفت با تمام فشارهای مالی، عاطفی، روحی و کاری که داشت، سال بدی هم نبود، حداقل بدتر از سالی که مهناز رفت، نبود، یا حتی بدتر از سالی که نون جان مریض شد، یا بدتر از سالی که
بگذریم، نود و هفت سال عبرتهای متعدد بود، سال پایان دادن به انتظارها، سال شروع یک رابطهء تازه و تلاش برای تثبیت شدن در یک جمع فرهیخته.سالی پر از حسرت، پر از شک، پر از دلتنگی.
قراره بعضیها رو
تو سال نود و هفت جا بذارم و فقط خاطرههاشون رو با خودم ببرم به سال جدید.
تو سال نود و هشت یه پروژه ی بزرگ و حسرت برانگیز رو محقق میکنم، نه اینکه فقط حرفش رو بزنم، محققش میکنم و بعد اینجا با صدای بلند میگم آقای اوجان دیدی بدون تو هم میتونستم؟ دیدی نبودنت هیچ مانعی برای رسیدن به رویاهام نبود. مینویسم که من به عنوان یک انسان ترسو تونستم بدون اینکه بهت تکیه کنم، بزرگترین رویای زندگیم رو محقق کنم، بعد از این تنها بودنت، داشتنت، حضورت میتونه رویای یک عمرم باشه.هیچ هم یادم نرفته که سی و یک سالگی هم داره میرسه و من هنوز ندارمت.
قراره طی این بیست روز یک نفر رو برای خودم کمرنگ کنم، هرچند برام خیلی دشواره، ولی باید تلاشم رو بکنم. آی آدمهای بلاگستان، سالتون پر از آرزوهای محقق شده، پر از رویاهای برآورده شده، پر از قراردادهای پر پول، پر از همکاری های درجه یک، پر از جشن و سرور و پایکوبی. پر از دو نفره شدن ها.
هوالمحبوب
دارم به مرز پنجاه میرسم، با صورتی که علیرغم شادابی نسبی، داره کمکم چروک میشه. هوای اردیبهشت، هنوز هم دلانگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیادهروی طولانی داشتهباشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدمها، پر از بوق ماشینها، قصد دارم امروز فقط صداها رو بشنوم. نیاز دارم آدمهای قصهء جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرارداد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسمهای رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس میکنم، با این گیسهای خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خالهء عروس به همهء مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم میشه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگیام شدن. هرزگاهی بهم زنگ میزنن، گاهی به مهمونیها و عروسیهاشون دعوتم میکنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم میخواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال میشم و بهش تبریک میگم. یاد سالهای جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتابمون جون میکندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن.
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشیهای محبوبم، بالاخره میرسم خونه. خونهای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچههای باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجرههای قدی با شیشههای رنگی. آشپزخونهء دلباز که یه پنجرهء بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از گل و دار و درخت . دیوارهایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحیهای دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسههای کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع میشن هنوزم صدای خندههامون گوش فلک رو کر میکنه.
دارم به این فکر میکنم که چقدر کار عاقلانهای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوستداشتنی بهترین همدم شبهای من شده، صداش شبیه لطیفترین نجواهای عاشقانه است. شبهای جمعه برادر-خواهرها تو خونهء من دور هم جمع میشن. صدای خندههای خواهرزاده ها و برادر زادهها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودشون اینجا دارن. قفسههای کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشمهای سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط میکشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که میزنه شروع میکنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.
هوالمحبوب
روزهای اولی که
به گروه مطالعات داستانی ملحق شده بودم، به جز نون کس دیگهای رو نمیشناختم. سعی
میکردم کمتر حرف بزنم و بیشتر شنونده باشم. هرکسی داستان میخوند، به جای شخص
نویسنده، من نقدها و نکتههای بقیه رو یادداشت میکردم، میدونستم که یه روزی این
نکته ها به دردم خواهند خورد.
اونجا جایی بود که تقریبا ده نویسندهء صاحب اثر حضور داشتن و چندین نویسندهء
کار درست دیگه هم گه گاه بهش سر میزدن. نتیجهء دوسال سر و کله زدن با داستانها و
کتابهای ساختارشناسی و نقد و غیره، حالا کم کم داره خودش رو نشون میده. حالا به
جلسات مخفی نویسندهها راه پیدا کردم و به جای ترس و لرز و سکوت ممتد آزاردهنده،
دارم حرف میزنم، کتاب پیشنهاد میدم و مقالههایی که خوندم رو با گروه به اشتراک
میذارم.
وقتی هنر داستان نویسی دیوید لاج رو جمع خوانی میکردیم و هر هفته راجع
بهش بحث میکردیم، حس میکردم چیزی بارم نیست و عملا حرفی برای گفتن ندارم، طول
کشید تا اعتماد به نفس لازم رو پیدا کنم و بتونم سرم رو بالا بگیرم. حالا دومین
کتابمون به پایان رسیده و من تنها کسی بودم که تک تک فصل ها رو خونده و بیشتر از
بقیه راجع بهش صحبت کرده. «شش یادداشت برای هزارهء بعدی» اثر ایتالوکالوینو،
حقیقتا کتاب سختیه.
مجموعه سخنرانیهای کالوینو برای کنگرهء ادبی هاروارد هیچ وقت ایراد
نشد، اما به کوشش همسرش توی یه کتاب جمعآوری شده و با ترجمهء شسته رفتهء مژده
دقیقی، به چاپ رسیده. چیزی که باعث میشه بهش بگم سخت، نوع روایت کالوینو هست.
شاید برای شما هم پیش اومده باشه که در دوره های مختلف تحصیلی به استادی بربخورین،
که خیلی آدم با سوادی باشه، اونقدر که همه با انگشت نشونش بدن، اما موقع صحبت
کردن، نتونه جوری حرف بزنه که عامه فهم باشه و همهء مردم بتونن درک کنن چی میگه.
کالوینو شش یادداشت با موضوعات : سَبُکی، سرعت، دقت، وضوح، چند گانگی رو آماده میکنه و قبل از اینکه بتونه به کنگرهء چار الیوت نورتون برسه، فوت میکنه.
در جای جای این
یادداشت ها به اسطورهها اشاره می کنه، نمونههایی بکر و خوانده نشده از اسطورهها،
داستانها و رمانهای مختلف رو برای شاهد گفتههاش میاره که خوندن همون تکه ها آدم
رو جذب اثر میکنه. اما زبان کالوینو ثقیله. درست مثل
داستان هاش که نیاز داره با شش دونگ حواست پیگیرشون باشی، اگر یک لحظه غفلت کنی
داستان رو از دست میدی، کالوینو قصه گو نیست و جهان داستانی خاص و منحصر به فرد
خودش رو داره. بیشتر روی توصیف تاکید داره و
همین باعث میشه جزو نویسندههای خاص برای من دستهبندی بشه.
پیوندی که با فلسفه، اسطوره، شعر و قصه های عامیانه برقرار میکنه به
جذابیت کتاب اضافه میکنه. همین که تو یک کتاب کم حجم، با یک ترجمهء شسته رفته، با
این حجم از اثر خوانده نشده رو به رو میشی و میتونی با جهان اونها آشنا بشی به
خودی خود جذابه.
کتاب برای کسانی نوشته شده که ادبیات دوست دارن، اما برای مخاطب عمومی چندان مناسب نیست؛ چون به هیچ وجه خوندنش ساده نیست. برای منی که کلی ادعام میشد گاه پیش میومد که یک فصل رو دوباره و سه باره بخونم تا متوجه بشم.
جاهایی از کتاب، کالوینو به تجربههای شخصی خودش در زمینه نوشتن میپردازه که بینهایت جذابه. مثلا در جایی از فصل دقت میگه:
«گاهی اوقات سعی میکنم، خودم را در قصهای که میخواهم بنویسم، متمرکز کنم و بعد متوجه میشوم چیزی که جلبم میکند کاملا چیز دیگری است، با بهتر بگویم چیز مشخصی نیست؛ بلکه هر چیزی است که با آنچه باید بنویسم جور نیست، این وسوسهای شدید است، وسوسهای ویرانگر که کافی است تا نوشتن ناممکن شود. برای مبارزه با آن سعی میکنم زمینهء حرفهایی را که میخواهم بزنم را محدود کنم. بعد آن را به زمینه های محدود تر تقسیم می کنم. بعد باز آن ها را به اجزای ریزتر تقسیم میکنم و باز سرگیجهء دیگری گریبانم را میگیرد. سرگیجهء جزئیات و جزئیات و حالا مشتاق ریزه ها شده ام».
کالوینو آثار داستانی متعددی هم داره که معروف ترین اونها شوالیهء ناموجود، شهرهای نامرئی، کمدیهای کیهانی، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، هستند. خبر داغ و دست اول هم اینکه، به زودی ترجمهء کاملی از داستان های کالوینو منتشر خواهد شد. مترجم از دوستان داستان نویس منه.
هوالمحبوب
دی ماه لعنتی
برای من، شروع یک آشنایی پرالتهاب بود و بعد رفتن تا مرز جدی شدن و یکهو گسستن. گسستن از خودم، از زندگی، از همهء چیزهایی که مرا وصله میکرد به زندگی، تنشهای بعد از پایان رابطه را کسی نمیتواند بفهمد، مگر خود آدم. حالا بیش از هر وقت دیگری به زندگی امیدوارم. بیش از هر وقت دیگری عاشق خودم شده ام، بیشتر از هر وقت دیگری خودم را تنگ در آغوش میکشم و میبوسم و به حسهایم ایمان میآورم.
حالا بیش از هر وقت دیگری نیاز دارم به تنهایی و س خودم. به اینکه ساعتها بنشینم پشت همین میز و بنویسم و خط بزنم و واژه ها جان بگیرند و لبخند در امتداد صورتم کش بیاید و من سرم را بلند کنم و از دیدن عقربههای در حال دویدن شوکه شوم. دی ماه لعنتی، ماه خوبی بود، پر از تجربههایی که آدم ها برایم ساختند، از کسی که گمان میکردم برای من ساخته شده است، تا رفیقی که گمان میکردم رفیق میماند. از دوستی که دیر شناختمش و حالا نزدیکتر از هر کس دیگری به من است. حسهایی که در دلم جوانه میزد و من قیچیشان میکردم و حالا خوشحالم از این که در آستانهء بهار، زنی قدرتمند شدهام، زنی که میتواند، بخندد و جایی در اعماق وجودش تیر نکشد. زخمها قویترم کرده، حالا منم که به جنگ زندگی رفتهام، منم که پر از شور زندگیام، با لبخندهایی عمیق. زخمهایم را بلد شدهام، دوستشان دارم، گاهی برایشان قصه میبافم، گاهی قلقلکشان میدهم و با هم میزنیم زیر خنده، گاهی برایشان شکلک در میآورم، گاهی دست میکشم روی سرشان و نوازشان میکنم، زخمها دوستان منند.
جایی حوالی بهمن ماه، از رابطهءی دیگری بیرون آمدم که هفت ساله شده بود. میگویند شراب هفت ساله مستیاش دیرپاست، اما مستی این دوستی هفت سالهمان زود از سرم پرید.
و حالا در میانهءی اسفند دوستداشتنی نشستهام و به خودم نگاه میکنم، به راهی که در دوازده ماه سال طی کردهام، به قدمهای محکمی که برداشتهام، به آدمی که ساختهام، قویتر از قبل، سرسختتر از قبل، جسورتر و نترستر از قبل. گریههایم را کردهام، دردهایم را کشیدهام، برای نود و هشت تنها خندههایم را نگه داشتهام، بهار نود و هشت فصل عاشقی کردنهای من است.
+عنوان بیتی از صائب تبریزی «کشور دیوانگی امروز معمور از من است/ من بپا دارم بنای خانهء زنجیر را»
مردهای خیلی جذابی که بین اغلب مردم محبوبن، هیچ وقت برام جاذبهای نداشتن،
یعنی هیچ وقت برای هیچ سلبریتیای یقه پاره نکردم و عاشق و شیفتهء هیچ خواننده و
بازیگر خوشتیپ و خوشگلی نبودم. همیشه قبل از قیافهء طرف به جنمش نگاه میکنم، به
اینکه چند مرده حلاجه، چقدر میشه بهش به چشم یه تکیهگاه نگاه کرد.
تو انتخاب خواستگارهامم اینشکلی هستم، اغلب اونایی که خیلی به ظاهرشون مینازن و
ادعای خوشتیپی دارن همون اول از نظر من مردود میشن.
از دوران نوجوانی که شهابحسینی مجری برنامه آب و اکسیژن بود، به خاطر فرم خاص برنامه و اون شاعرانگی که محمدمهدی رسولی تو برنامههاش داشت، طرفدار برنامه شدم.
اون سالها مجلهای بود که الان اسمش یادم نمیاد، از مجلههای سینمایی بود و
داداش گه گداری میخرید. تو اون مجله با شهاب حسینی یه مصاحبه کرده بودن و من
همونجا بود که فهمیدم این آدم متاهله. از وقتی این رو فهمیدم با همون ذهن نوجوانانه،
ارادتم بهش بیشتر شد. هیچ وقت به خاطر خوشگلی طرفدارش نبودم.
اینکه از هیچی شروع کرده، اینکه اهل زن و زندگیه و متعهده همیشه برام جذاب تر بود.
همیشه همینجوری بودم، بازیگرهایی که زود ازدواج کردن، صاحب بچه هستن و زندگی متاهلی طولانی مدت دارن برام جذاب ترن. چون حس میکنم آدمهای متعهد آدم های ارزشمندتری هستند.
توی چند روزه گذشته مدام داشتم دو تا از بازیکنهای تراکتورسازی رو با هم مقایسه میکردم، یه بازیکن ژاپنی و یک بازیکن ایرلندی.
استوکس، بازیکن ارزشمندیه، تا اینجای لینگ تو صدر جدول گلن هست، توی اغلب بازیها گل زده و در کل بازیکن خوبیه. اما یه ایراد بزرگ داره که باعث میشه هیچ وقت دوستش نداشته باشم، بینظم و بی مسولیته. هیچ وقت به تعهداتش پایبند نیست، چندین بار از شروع فصل دست تیم رو گذاشته تو پوست گردو، رفتن به مرخصی دست خودشه و برگشتن با خدا.
اما سوگیتای محبوب، یک ژاپنی با جنم، منظم، بی حاشیه و متعهد. وقتی تو زمین داره بازی میکنه همیشه نشونش میدم و میگم این نماد کشور ژاپنه، جنگنده، خستگیناپذیر، مسولیتپذیر.
هر وقت تیم عقبه و نزدیکه که ببازه، یا بازیکنهای دیگه کمرمق هستن و الکی نفس نفس میزنن، سوگیتا یه تنه داره میجنگه، قبل از همهء بازیکنهای خارجی تو تمرینها حاضر میشه. بعد از بازی زودتر از همهء بازیکنها به هتل برمیگرده. دنبال علافی و پلاس شدن تو کافیشاپ و قلیون کشیدن و غیره نیست.
حتی اگر اندازه استوکس محبوب نباشه اما شک ندارم که موثرتر از اونه. کاش بازیکنهای ایرانی هم چنین اخلاقی داشتن، یا بقیه بازیکنهای خارجی هم مسولیتپذیری و تعهد رو از سوگیتا یاد میگرفتن.
هوالمحبوب
گاهی نیاز دارم که بعضی از آدمها رو از دایره توجهم خارج کنم، بهشون فکر نکنم، بودونبودشون برام یکی باشه، بیمحلیهاشون برام بیاهمیت باشه، اما اغلب مواقع ناموفقم، وقتی میخوام به اون آدم خاص فکر نکنم، بیشتر از همیشه پیگیرش میشم، بیشتر از همیشه میاد تو مرکز توجهم، مدام تو پیجش هستم، مدام عکسهای پروفایلش رو چک میکنم، بیوش رو میخونم، ببینم هیچ ردی از من تو زندگیش هست یا نه، تو دنیای بلاگی هم رد کامنتهاشو تو وبلاگهای دیگه میگیرم. من آدم بینهایت احساساتی هستم و اغلب از این احساسات به غلیان آمده، ضربه خوردم؛ اما هرگز نتونستم بیتفاوت آدمها رو کنار بذارم. تا گند یه نفر برام در نیومده، نتونستم ازش دست بکشم. میدونم که خیلی شیوهء غلطی دارم اما بارها سعی کردم روش برقراری ارتباطم رو اصلاح کنم و هر بار نشده. البته اگر اغراق نکنم چند باری تونستم که جلوی این دل واموندهام رو بگیرم و الکی قربون آدمها نرم. جاهایی بوده که جلوی شروع مجدد یک رابطه رو گرفتم، چون برای خودم ارزش قائل بودم. اما جاهایی هم بوده که با کسی تو قهر بودم ولی باز هم روز تولدش یادم بوده که براش هدیه بگیرم، یادم بوده که جویای احوالش باشم.
شده که بیدلیل حذف بشم از یک رابطه ولی هیچ وقت یاد نگرفتم کسی رو بیدلیل حذف کنم، برای آدمها، شعورشون، انتخابشون احترام قائل بودم. اما خیلیها نمیدونن که برای هر واکنشی که از خودشون نشون میدن باید یک دلیل قانعکننده داشته باشن. من نه دنبال تعریف الکی و بیپشتوانه بودم، نه تشنهء محبت الکی آدمها، اما میگم آدم باید تکلیفش با خودش و روابطش روشن باشه. یا من از یکی خوشم میاد یا نه، یا دلیلم قانع کننده است یا نه، یا دچار سوتفاهم شدم یا نه، پس بشینم با طرف مقابل حرف بزم، حرفهاشو بشنوم، دلایلم رو بگم، شاید تونستیم همو از اشتباه دربیاریم، یا قانع میشیم یا به این نتیجه میرسیم که این دوستی تقش دراومده و باید تمومش کنیم. بینتیجه رها کردن، روی خوش نشون ندادن، دچار سوتفاهم شدن و تلاش برای قانع نشدن رو درک نمیکنم. آدمها حتی تو محکمه هم حق دفاع از خودشون رو دارن، اما زندگی که محکمه نیست، ماها که دشمن هم نیستیم؟ پس چرا حتی حق دفاع کردن رو هم از همدیگه دریغ میکنیم؟ چرا اونقدر با هم دیگه صادق نیستیم که بشینیم پای میز مذاکره؟ وقتی حالت با یه رابطه خوشه، وقتی یه دوستی داره تو مسیر خوبی طی میشه، چرا یهو همه چیز تیر و تار میشه؟ اونم فقط برای یه طرف قضیه؟ خدایا چقدر من از این سکوت نفرت دارم، چقدر از حرف نزدن نفرت دارم، چقدر از کلاف سر در گم شدن نفرت دارم.
محض رضای خدا بگین چطور میشه یه نفر رو از دایره توجه خارج کرد؟ چطور میشه یه رابطهای که کشش از دست دررفته رو به طور کلی رها کرد؟ با رابطههای نصفه نیمهتون چه میکنید؟ چطور میشه بیتوقع زندکی کرد؟ چطور میشه اینقدر تو حال بد نموند و رها کرد؟
+هر شبی ماییم و تنهایی و زندان فراق/گر توانی از فرامُش گشتگان یادی بکن!(امیرخسرو دهلوی)
هوالمحبوب
هیچ وقت با کسی تعارف نکن، مخصوصا سر مسائل کاری، نهایت چیزی که در این تعارفها عایدت میشود، جیب بیپول و اعصاب داغان است، برای پول کار کن نه برای وجدانت، در کار معرفت به خرج نده، اجازه نده کسی از معرفتت سواستفاده کند، با کسانی که دوبار بهت بیاحترامی کردهاند، برای بار سوم وارد گفتگو نشو، تمام چیزهایی را که دیگران نقل میکنند باور نکن، آدمها همیشه بخشی از واقعیت را به نفع خودشان تغییر میدهند، قبل از اینکه آدمها با هجده چرخ از رویت رد شوند، روابط بیمارگونهات را تمام کن، به هیچ انسانی بیش از شعورش بها نده، به دیگران احساس خود معشوق پنداری انتقال نده، دیگران اغلب جنبهء محبت صادقانه را ندارند، تصور میکنند تمام کسانی که جویای حالشان هستند، تمام کسانی که مشتاق دیدارشان هستند، تمام کسانی که برایشان هدیه میخرند، عاشق چشم و ابرویشان شده اند، امان از وقتی که سندرم خود معشوق پنداری در آدمهای بیجنبه عود کند، فرقی نمیکند که زشت باشد یا زیبا، فرقی نمیکند که مجازی باشد یا حقیقی، فرقی نمیکند که تو دیده باشیاش یا نه، او تصور میکند توی عاقل و بالغ تمام زندگیت را رها کردهای و برای جلب توجه او توهمهای فانتزی میبافی.
هیچ وقت وارد روابط خصوصیدیگران نشو، حتی اگر طرف خودش دستت را بگیرد و تو را وارد روابط خصوصیاش بکند، همیشه با یک لبخند در یک گوشهء امن بایست و به دیگران که وسط رینگ بوکس در حال مبارزه هستند نگاه کن، شدن و وسط معرکه پریدن همان و ضربه فنی شدن همان.
آدمها اغلب بیمارند، شاید نوع بیماریشان با بقیه فرق داشته باشد، اما هر کس یک بیماری مخصوص به خود دارد. یکی تشنه محبت است، یکی تشنه صحبت با جنس مخالف است، دیگری عاشق و شیفته تنهایی، دیگری به دنبال مخ زنی، یکی خود عالم پندار است، یکی خود ذلیل پندار، یکی دچار عقده حقارت، دیگری دچار سندرم سیندرلا و تازگیها تعداد خود معشوق پندارهایی که روی سیندرلاها را هم سفید کرده اند، مخصوصا در فضای بلاگستان به شدت رو به فزونی است.
با آدمها، تنها وقتی معاشرت کن که نیاز داری، توی هیچ رابطهای غرق نشو، تا حد امکان کسی را دوست نداشته باش، برای کسی جز دایره امنت، هدیه نخر، کسی را بیشتر از خودت دوست نداشته باش، برای کسی وقت نذار مگر اینکه قبلا شایستگیاش را ثابت کرده باشد، خودت را مرکز جهان بدان، انسانها را به دو دستهء خوب یا بد تقسیم نکن، آدمها را در حدی دوست بدار که وقتی قرار شد دوستشان نداشته باشی، هر شب عزا نگیری. حواست باشد که زمانت را، برای چه کسی صرف میکنی، حواست به دقیقهها، به ساعتها، به لحظهها باشد، برای هر کس که دورت خط کشید، یک به جهنم حواله کن و لبخند بزن، برای کسی که دوستت نداشت، زمانی که دوستش داشتی، یک به درک حواله کن و دوباره لبخند بزن، برای تمام آنهایی که قدرت را ندانستند، برای همهء کسانی که سعی کردی بفهمندت ولی آنها فقط خندیدند، دست تکان بده و بعد توی قلبت اعدامشان کن. یک اشتباه را دوبار تکرار نکن، به خانوادهات بیشتر بگو که دوستشان داری، برای دوستان جانی دعا کن، گاهی با خدا آشتی کن تا فکر نکند رابطهات را به طور کلی کات کردهای. گاهی برایش هدیه بخر، گاهی با یک تماس بیپاسخ خوشحالش کن، گاهی با یک شاخه گل غافلگیرش کن، گاهی ببوسش، گاهی بغلش کن، بگذار فکر کند هنوز راه برگشت دارد، بگذار فکر کند هنوز هم تمام قلبت در تسخیر اوست، شاید نظرش راجع به تو تغییر کرد، شاید برگشت و گفت که من هم دوستت دارم، همیشه مهربان باش، حتی وقتی دود از کلهات بیرون میزند، گاهی آندیا را، ماریا، را، ثنا را، بغل کن، بگو که چقدر دوستشان داری، بگو که چقدر خوشحالی که هر وقت در حال انفجاری به دادت میرسند، بگو که چقدر خوشبختی که معلمشان هستی، به ماریا بگو که چایهای نطلبیدهاش چقدر حالت را خوب میکند، گاهی بگذار السا تمام اتاقت را به گند بکشد ولی بخندد، بگذار ایلیا پدر گوشیات را در بیاورد، بگذار مامان برایت کلی غیبت کند، بگذار حرف بزند تا آرام شود، گاهی بیبهانه مهربان باش، گاهی خودت را بغل کن، بگو که چقدر دلت برای خودت تنگ شده بود، گاهی به جای آدمهای رفته، سراغ خودت را بگیر، غصهء خودت را بخور، گاهی هوای دلت را تازه کن. گاهی رها کن، آدمها را تا رها شوی. دوستت دارم بیشتر از آنچه که فکرش را کنی.
+دوستی که مدام داری دیسلایک میکنی ، خواستم بگم، باشه، دیده شدی:)
هوالمحبوب
توی عکس دست چپت را زدهای زیر چانهات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو میکنی، زور میزنم گریه کنم، کامم تلخ میشود، بغض هجوم میآورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشکها یک جایی تمام شدهاند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبانهای اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگیام انداختی.
میدانی آقای محترم، آدمها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمیشوند، آدمها تا جای گرمتری پیدا نکنند، دم از رفتن نمیزنند، گمان میکردم یک جایی بین این همه فاصله گم میشوی، یک جایی وسط اینهمه دلشوره گم میشوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصلهها تویی که انگشتر دست کردهای و ایستادهای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زدهای زیر چانهات، پشت تمام این فاصلهها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادیهای لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصهها تو نشستهای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سالهای از دست رفته را آه میکشم.
هوالمحبوب
ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمانمون، اعتقادمون،
امیدمون، داراییمون، انگیزهمون. حالا داریم گردتر میخوابیم، سفرههامون کوچیکتر
شدن، بال و پر روحمون بسته شده، رویاهامون کمرنگتر شدن، صدای خندههامون بلند
نیست، روزها و شبهامون پر از نقشههای رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم،
حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش بود، نمیتونستم منکرش بشم، نمیتونستم
بشینم و بگم، خدایی نیست و اینهمه سال سرمون کلاه رفته، نمیتونستم مثل خیلیهای
دیگه، تیر خلاص به ته موندۀ اعتقادم بزنم و بگم یه عمری سر کار بودی، اونی که میگن
رحمان و رحیمه، اصلا نیست، که اگر بود، یه جایی بالاخره دادش در میومد، یه جایی
بالاخره دردش میگرفت، یه جایی آستین بالا میزد وارد معرکه میشد.
خدایی که شناخته بودم، درگیرش شده بودم، به نظرم نباید اینقدر منفعل میبود. بالاخره یه جایی صبرش لبریز میشد و یقهمون رو میگرفت، یه پس گردنی به من و یه کشیده به بقیه میزد. یه جایی صبرش تموم میشد و یه دستی میزد زیر صفحۀ بازی و میگفت جرزنی نداشتیم، بازی دیگه تمومه.
حالا که دارم به سیاق دوازده سال گذشته، روزه میگیرم، حالا که دارم مثل تمام ماه رمضونها قرآن میخونم، دیگه دلم از آیههاش نمی لرزه، دیگه هیچی ته دلم ت نمیخوره، وقتی هیچ اثری ازش تو لحظههای زندگیم نمیبینم، دلم بدتر از قبل میگیره. چرا یه عمر تو گوش ما از شرافت و حلال و حروم خوندن؟ چرا یه عمر از آه مظلوم ترسیدیم، چرا یه عمر کج نرفتیم و کج ننشستیم؟ که این بشه آخرش؟ که لحظههای قشنگ جوونی اینجوری هدر بشه؟ مگه شد لحظهای که بشینیم و پا روی پا بندازیم و بگیم بسه دیگه؟ مگه شد یه چیزی رو بدون جون کندن به دست بیاریم؟ مگه شد یه لحظه نفس راحت بکشیم و بگیم چون هوادار خدا بودیم، حالا اونم هوامون رو داشته؟ شد یه بار دست بکشه رو سرمون و بگه تو معرکهای؟ یه بار بهمون باریکلا گفت؟ یه بار جواب دعاهای مامان رو داد؟ حالا شبیه اون شاگرد زرنگ کلاسم که نه ماه جنگیده و جون کنده و ته سال نمرۀ خیلی خوب تو کارنامۀ همۀ همکلاسیهاش نشسته، چه اونایی که دویدن و چه اونایی که نه ماه خوابیدن. دیگه رمقی برای دفاع کردن، جونی برای دویدن، انگیزهای برای ساختن آینده ندارم، همه چیز تیرهتر از اونیه که حقمون باشه. ما انگار به خدا باختیم. مگه تا کجا میشه پا رو شرافتمون نذاریم؟
+ غمی، لطفا نظرات رو نبند، چون ممکنه یهو از سرریز حرفهای نگفته، خفه شم
هوالمحبوب
وقتی بیست اردیبهشت، عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشکبار بهش گفتم که من امسالم تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره. اما امسال یکی از بهترین تولدهای زندگیم برام رقم خورد.
صبح ساعت نه بود که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره میکردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با یه دستهگل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزیهام به تحقق پیوسته و یه نفر که عاشقم شده، اومده روز تولدم سورپرایزم کنه، ولی اون آقا پیک بود و دسته گل از طرف دوستام بود که تبریز نیستن. اما حقیقتا حالم خوب شد و کلی پز دستهگل قشنگم رو تو مدرسه دادم:)
بچههای گروه داستان از ده روز پیش، برای روز بیست و هشتم، قرار افطاری گذاشته بودن توی شاهگولی، قرار بود هر کدوم یه چیزی بپزیم و بریم اونجا کنار هم افطار کنیم. فکر نمیکردم تعداد زیادی استقبال کنن ولی نزدیک هفده نفر بودیم. بعد از جمع شدن سفرۀ افطار یکی از بچهها غیب شد و وقتی اومد یه کیک بزرگ دستش بود. بعد هم که دستهجمعی سرود تولدت مبارک رو خوندن و من نزدیک بود از خوشحالی گریهام بگیره. جالب ترین بخش ماجرا، کادوهایی بود که برام گرفته بودن، دیوان حافظی که سالها داشتمش و حتی درس حافظ دانشگاه رو باهاش گذرونده بودم، یه نسخۀ معتبر با خط کیخسرو خروش بود که برادرم خریده بود و من در واقع ازش قرض گرفته بودم اینهمه سال، چند ماه پیش ازم خواست و منم پسش دادم. خلاصه که این قضیه رو چند هفته پیش تو جلسه تعریف کردم و الان بین کادوها یه دیوان حافظ بود، بخشی از کتابهای یوسا(چون چند وقته یوسا خوانی رو شروع کردم) یه ست گردنبد و گوشواره، دو تا کیف پول و کلی گل. بیست و هشت اردیبهشت یکی از بهترین روزهای امسال بود، اونقدر که این جمع دوستداشتنی هستند و اونقدر که باهاشون خوش میگذره. اون شب کلی کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی اینکه ته تغاری تولدم رو تبریک نگفت هم نتونست چیزی از شیرینی اون شب کم کنه.
فردای تولدم، خواب موندم و برای اولین بار با تاخیر رسیدم سر کلاس، با یه قیافۀ داغون و خوابآلود وارد کلاس شدم، اما با یه کلاس تزئین شده و کلی سورپرایز رو به رو شدم، بچه ها چون میدونستن روزهام یه پک خوراکی برام تهیه کردهبودن که بعد از افطار بخورم، کلی نامههای قشنگ و یه هدیۀ دوست داشتنی، که جمع شده بودن و با کمک هم خریده بودن. یعنی چند ثانیه هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم محبت شون رو هضم کنم واقعا. اونقدر از کارشون خوشحال بودم که حد نداشت. هدیه کلاس یه ظرف شیرینیخوری مسی بود، کلاس دیگه، بچهها تکی هدیه گرفته بودن، از عروسک و شال و کتاب تا هدیههای فانتزی.
از پسرا علی فقط یادش بود تولدمه و یه گلدون خوشگل برام آورده بود. بقیه هم اسپیکر آورده بودن و کلی آهنگ شاد پخش کردن و تبریک گفتن.
شب که بعد از شاهگولی رسیدم خونه مامان کادوش رو داد بهم، ولی هنوز تا این لحظه از خواهرها خبری نیست، شاید هم نباید بیشتر از این منتظر بمونم :)
دارم به این ایمان میارم که گاهی خدا صدامون رو میشنوه. نه اینکه قبلا ایمان نداشتم، داشتم اما گاهی که آدم به حد جنون میرسه از شدت بدبختیها و بد بیاریها، دیواری کوتاهتر از خدا پیدا نمیکنه.
امیدوارم این چند روز باقیمونده از ماه مبارک، جونی پیدا کنم و بتونم بنویسم و کتاب رو تحویل بدم و یه نفس راحت بکشم و برم به استقبال تابستون دوستداشتنی. این تنها خواستهام در شرایط حاضره.
هوالمحبوب
کتاب توی دستم است، چشمهای خسته و بیرمقم را دوختهام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه میگوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره میکشاند، دارند قایمباشک بازی میکنند، صدای مهدی از همه بلندتر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه میزند، پرت میشوم به سالهای کودکی، به خانهباغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوهها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانهباغ قایمباشک بازی میکردند. صدای فریادهایم به آسمان هفتم میرسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم میشد و من جرات نمیکردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی میکرد و مسعود دم به دقیقه میزد زیر گریه.
از پشت همین پنجره، دارم دستهای رویا را
میبینم که حلقه میشود دور گردن سعید و راضیاش میکند به ادامۀ بازی، صدای کلکل
رامین و حبیب را میشنوم که سر تکچرخ زدن روی پلههای حیاط پشتی با هم شرط میبندند،
یاد پاسهایی که رامین در بازی وسطی میگرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی
به غبغب میانداخت میگفت، من دروازهبانم؛ از من بعید نیست اینهمه پاس گرفتن، یادش
بخیر پوستر عابدزاده، با چشمهای خطخطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوارهوار کردنهایمان وقت الاکلنگ
بازی، تاب خوردنها و سرسرهبازیهایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم میشد؛ بخیر.
نفسم تنگ میشود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را میبندم و پرده را میکشم، کاش هنوز هم میشد گاهی آدمها را با فریادهایمان متوجه بودنمان کنیم، متوجه محبتمان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم میشد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت میشود، کاش صدا میزدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان میدادی.
کتابها همیشه قصههای خودشان را دارند، عکسها همیشه قصههای خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پلههای ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمیدهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمیکند، وقتی باریکلا نمیگویی و راهیام نمیکنی. این حسهای عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمیشود.
نقطههای پایان توی هیچ داستانی خوش نمینشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق میزند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد میرسید، حتی اگر سفرش بیمقصد بود.
من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.
هوالمحبوب
سال نود و یک بود که با مینا توی سایت کتابخوانان حرفهای آشنا شدم. چه دوستیهایی که از آنجا شکل نگرفت، چه آدمهایی که حقیقی و مجازی به زندگیمان اضافه نشدند. آن اوایل فقط نقد و معرفی کتابهایی را مینوشتیم که خواندهایم. بعدترها اما حلقههای دوستی شکل گرفت و بحثها تخصصیتر پیش رفت. اما زمانی که رتبهگذاری و امتیاز برای بچهها جدی شد، سایت هم حالت مفید خودش را از دست داد. یکهو میدیدی کلی اکانت فیک ایجاد شده هم برای مزاحمت برای دیگران و هم برای لایک و کامنت. خلاصه کسانی شدند رتبههای برتر سایت که شرط میبندم تصف بیشتر کتابهای توی صفحهشان را نخوانده بودند و صرفا مطالبی را از دیگران نقل قول کرده یا کپی دست چندم دیگران را بازنشر میکردند.
آنسالها کتابخانه هنوز برایم یک مکان مقدس بود. آدمهایی که آنجا کار میکردند برایم محترم بودند. فکر میکردم، آدمهای کوتهفکر و هرزه هرگز به ساحت کتابخانهها دست نمییابند. اما خب اشتباه میکردم. ضربههای روحی هولناکی که توی آن سالها خوردم خیلی چیزها به من آموخت.
بعدتر مینا مرا به سمت وبلاگ هول داد. مثل اغلب بلاگرها از بلاگفا شروع کردم. اوایل هدفم فقط معرفی کتاب و انتشار دلنوشتههای خودم بود. بعدتر اما، معرفی فیلم و پستهای ادبی مفید که اندازۀ یک مقاله از من انرژی میبرند، هم به وبلاگ اضافه شدند.
اسم اولین وبلاگم آخارسئوزلر بود، یعنی حرفهای جاری. چند روزی روی اسم وبلاگ فکر کرده و با وسواس زیادی انتخابش کرده بودم.
سالهایی که چند تا یی از دوستان و آشنایان وبلاگم را میخواندند و من واهمه داشتم از عشق بنویسم، فکر میکردم عاشقی جرمی است که مرتکب شدهام و نباید بگذارم اثری از آن در وبلاگ باقی بماند. بعدتر ها اما شجاعتر شدم. اولین دلنوشتۀ عاشقانهام را لابهلای کتاب معلقات سبعه نوشته بودم و همان شروع عاشقانه نویسیهای وبلاگی شد. از قضاوتها نترسیدم، از خوانده شدن نترسیدم. اما یک جایی توی همان سال با حضور یک سایۀ ترسناک که تداعی کننده خاطرههای بد بود، وبلاگ را رها کردم و رفتم. چند هفته بعدتر، معلم شده بودم. زمزمههای معلمی متولد شد و بیشترین مطالب حول محور مدرسه و شغل جدیدی بود که پیدا کرده بودم.
زمزمههای معلمی را دوست داشتم، اما فاجعۀ بلاگفا همۀ آن خاطرهها را بلعید و من تا چند ماه مهمان وبلاگ دوستانم بودم.
بعد از چند ماه به توصیۀ کسی که یک زمانی دوستم بود و الان دیگر نیست، بیانی شدم.
خرداد نود و چهار به بیان کوچ کردم، با زمزمههای تنهایی، همراه با همان دوستان بلاگفایی. با آدرسی که از همه مخفی مانده بود. یک سالی طول کشید تا توانستم تکتک شما را پیدا کنم. طول کشید تا نوشتن را یاد بگیرم و پخته شوم. حالا چهار سال و چهار ماه و چند روز است که اینجا مینویسم. از حال خوبم، از حال بدم، از دوستیها، از اوجان، از کتابها، مدرسه و بچهها و حالا یک بخش مهمی به زندگیام اضافه شده به اسم داستان. امیدوارم همین جا یک روز خبر چاپ اولین مجموعه داستانم را با شما به اشتراک بگذارم.
بخشی از معرفی کتابهای بلاگفا را به اینجا منتقل کردهام. شاید اگر فرصت کافی داشته باشم. تمام آرشیو به درد بخورش را هم منتقل کنم. فعلا حالم با زمزمههای تنهایی و با دوستان بیانی خوب است.
هوالمحبوب
زمانی که کلی اتفاق در اطرافت رخ میده، قاعدتا حرف زیادی باید برای گفتن داشته باشی، من اما این روزها بیشتر سکوتم تا حرف. سرم بازار مسگرهاست، به چشم خودم شرحهشرحه شدنم را میبینم. از این همه تلاش بیوقفه برای سر و سامان دادن به اوضاع خسته و کلافهام. هم زمان پیش بردن کار و درس و نوشتن سخت است، از عهدۀ من خارج است. بیصبرانه انتظار سی آبان را میکشم تا خلاص شوم از این همه استرس و فشار مضاعف.
امروز توی مسیر خانۀ داستان، دقیقا داشتم به این فکر میکردم که برسم و بنشینم روی کاناپه و بعد از اولین سوال بزنم زیر گریه. حالم به قدری آشوب بود که تصمیم داشتم تمام خودم را همان جا تخلیه کنم و وقتی بر میگردم این بازار مسگرها کمی آرام گرفته باشد.
اما نشد، نه من گریه کردم و نه اوضاع جوری پیش رفت که به تخلیه روانی برسم. انگار مدام دارن تو دلم رخت میشورن. امروز هم که اون شماره چهار رقمی فتا رو دوباره تو گوشیم دیدم حالم بد شد. به این فکر کردم که چطور با چند تا جمله چند روز حال خودم و اطرافیانم رو بد کردم.
از اینکه از مدرسه مرخصی بگیرم خیلی بدم میاد. چون معتقدم هر دقیقه از وقت اون کلاس ارزشمنده و من حق ندارم بابت کارهای شخصیام زمان اون بچهها رو بگیرم.
توی این شیش سالی که معلمم حتی یک روز هم غیبت نکردم. نمیدونم فردا قراره چی بگم و چی بشنوم. ولی حالم خوب نیست. بابت اوضاع مسخرهای که دارم، بابت امیدی که الکی به این آزمون بستم و بابت وقتی که طی این چند ماه براش گذاشتم. هرکی بهم میرسه و میشنوه که تنها یک نفر قراره قبول بشه و من سه ماهه دارم براش تلاش میکنم مسخرهام میکنه.
کاش این چند روز زودتر تموم بشه و من به آرامش برسم کاش مدرسهها تعطیل بشه و من چند روز بخوابم. خستهام خیلی.
هوالمحبوب
راستش را بخواهید توی این مدتی که اینترنت قطع شده است، چندان به من سخت نگذشته، هرچند از این تباهی و سیاهیای که تویش گرفتار شدهایم، خشمگینم، ولی بودن با آدمها توی این چند روز اخیر، حالم را جا آورده. فرصت مغتنمی بود که فارغ از هیاهوی دنیای مجازی به جمعبندی درسهای دوره شده بپردازم و کمی با خودم خلوت کنم.
آدمهای زیادی توی سرمای صبح پنجشنبۀ آبان ماهی، توی حیاط دانشگاه پیامنور صف کشیده بودند و من گم بودم بینشان.
هر کس که حرف میزد بوی ناامیدی فضا را پر میکرد. تقریبا صد در صد شرکت کنندهها معتقد بودند که الکی در این آزمون شرکت کردهاند و چیزی هم نخواندهاند. دختری بود که میگفت معلمی اصلا به علاقه آدمها ربطی ندارد، یک مدت که انجامش دهی عادت میکنی. بعد هم که من گفتم من از عادت حرف نمیزنم و از ایدهآل صحبت میکنم با لحن مسخرهای گفت، ایدهآل؟ توی ایران دنبال ایدهآل میگردی؟ خندید و رویش را برگرداند و رفت.
شاید هم مشکل از من است که همچنان توی این وانفسای زندگی، دنبال ایدهآل میگردم. به خدا هم گفتم، لطفا کاری کن که کسانی توی این آزمون جذب شوند که بیشتر به نفع بچهها باشد. این سیستم فرسوده آدمهای مدعی پر از باد دماغ، با رنجی که به انسانها تزریق میکنند و با تحقیری که به اسم وطن سنجاق میکنند، به حد کافی دارد. لطفا آدمهای لیمویی با حال خوش و قلبی سرشار از عشق را وارد این چرخۀ فرسوده کن که حداقل هر سال حال صد نفر بهتر از سال قبل شود.
من عادت دارم که وقتی برگه را تحویل میگیرم، با اعتماد به نفس کامل، کارم را شروع کنم. بعد که به وسط کار میرسم اغلب از شدت ترس قالب تهی میکنم، بعد با یک نفس عمیق و تسلط به اعصاب، از نو شروع میکنم و در نهایت با رضایت به پایان میرسانم.
دیروز هم دقیقا همین اتفاق رخ داد، اول که برگه را دیدم حس کردم دارد خوب پیش میرود، اما بعد از چند دقیقه، توحید تکوینی و تشریعی روی برگه بندری میرقصیدند و نرمافزار فرّار به من دهن کجی میکرد، امام محمد غزالی نشسته بود توی یکی از چشمههای باداب سورت و میخندید، در آخرین صفحات دفترچه هم سوالات عروض و قافیه ایستاده بودند و به من چپکی نگاه میکردند.
من اما از رو نرفتم، با تمام دانش اندکم، تمام سوالات را قلع و قم کردم:) توی درس اندیشه اسلامی سوال نزده ندارم، از خیر ریاضی و زبان گذشتم و ادبیات عمومی فقط یک سوال را نزدم، در دانش اجتماعی، اطلاعات عمومی و حقوق اساسی فقط دو سوال نزده دارم، سوالات کامپیوتر بسیار آسان مینمود و زین سبب ده سوالش را زدم و ماند پنج تایش. اما توی دروس تخصصی نظم و نثر بسیار ساده بود و از هجده سوال هفده تایش را درست زدهام. تاریخ ادبیات دو سوال نزده دارم و چند تایی را هم غلط زدهام. توی املا و نگارش فقط یک سوال نزدم و در درس عروض و قافیه پنج سوال نزده و غلط. در کل به خاطر دو-سه ماه تلاش بیوقفه از خودم راضیام. امیدوارم به نتیجۀ خوب.
توی دورۀ اینترنت مقاومتی که بیشباهت به زندگی در شعب ابوطالب نیست، بچههای دانشجویی که توی خوابگاه زندگی میکنند، دقیقا شبیه معتادانی شدهاند که مواد بهشان نمیرسد:)، سرچ کردن هر مسئله درسی و علمی طاقتفرساست و هر بار که یوز و پارسی جو، دنبال واژۀ مورد نظر میگردند، هزار سال میگذرد. این وسط تلویزیون، پاک روانیام کرده، بس که تبلیغ اینترنت ملی را میکند و هی روی مغزم رژه میرود. از شما چه خبر؟ راستش تصمیم دارم وبلاگ کسانی که از وبلاگشان استفاده ابزاری میکنند را نخوانم:)، اما کمکم تلاش میکنم چهل ستارۀ روشن را به چهل ستارۀ خاموش تبدیل کنم.
هوالمحبوب
هر چقدر هم که کتاب روانشناسی بخوانی و با دوستان مشاورت بحث کنی، باز هم یک جایی توی یک رابطۀ غلط گیر میکنی و نمیدانی چه غلطی کنی. شاید مشکل اصلی من این باشد که رها کردن را بلد نیستم، یاد نگرفتهام وقتی آدمها خطوط قرمز رابطه را رد میکنند خیلی راحت اخطار دهم و بعد با یک کارت قرمز اخراجشان کنم.بارها و بارها فرصت مجدد میدهم تا جایی که حالم از خودم و رابطه به هم بخورد. آدمهای زیادی هستند که حالم را بد کردهاند، بارها به خاطر رفتار سردشان گریه کردهام، اما هنوز هم توی لیست مخاطبانم هستند و حتی گاهی همکلام هم میشویم.
شاید به من یاد ندادهاند که خودم را بیشتر از تمام هستی دوست بدارم و وقتی کسی ناراحتم میکند، رک و راست به رویش بیاورم. توی آخرین مکالمهمان به من گفت، تو عادت داری توی فاز مظلومیت و ناراحتی بمانی تا بقیه دلشان به حالت بسوزد.
چند دقیقه با ناراحتی به گوشی زل زدم، خواستم یه جواب دندان شکن برایش بنویسم ولی بعد دیدم چقدر درست است این جمله. چرا وقتی برای اولین بار حالم را بد کرد کنارش نگذاشتم و بارها به او فرصت بازی کردن دادم؟
تنهایی گاهی کشنده است، زمانی که تکتک استخوانهایت، درد میکند و برای شنیدن یک نغمۀ دلنشین، شرحهشرحه میشوی، امکان خطا بالا میرود. نکته درست اینجاست که نباید اجازه دهی بدنت تا این حد تشنۀ محبت شود. دوستانی که دور و برت را گرفتهاند هیچ کدام نمیتوانند خلا عاطفی تو را پر کنند. توقع بیجایی است که از دیگران بخواهی برای غمت گریه کنند و وقتهایی که سرشکسته و مغموم خزیدهای زیر لحافت، با صدایشان، دردهایت را پر بدهند.
غمها توی دلم هوار شدهاند و توی این روزگار سیاهی و تاریکی، از استخوان درد و بیکسی و تنهایی، گریهام گرفته. اما باور دارم که دوباره میتوانم برخیزم و روی دو پایم بایستم و لبخند بزنم. غمها مهمانان همیشگی نیستند.
قول دادهام امروز را فراموش نکنم، تا وقتی دوباره توانستم روی پاهایم بایستم، اشتباه دقیقه نود را تکرار نکنم.
+آنفولانزا مرض وحشتناکی است.
+ماجرای دادسرا به خیر و خوشی ختم شد و حکم تبرئه را هفته پیش به من ابلاغ کردند.
+مراقب خودتان باشید، بیماری توی هوا پرسه میزند.
+امروز ساگرد حماسۀ ملبورن است.
+تنهایی خیلی بهتر از بودن با عوضیهایی است که درکتان نمیکنند!
هوالمحبوب
باشیم قارماقاریشیقدی، ایچینده من وارام سن یوخسان(*)
چوخ آداملار گلیر گدیر؛
سس چوخدی، آمان سن یوخسان؛
سن چوخداندی کی منن چوچموسن.
سن گتمیسن و من قالمیشام.
امان بولوسن کی عشق هچ زامان اولمز.
سن منیم حیات بویوم، اورداسان.
منه عشق سنن معنا اولوب.
اوزوی توتموسان بیر طرفه و منه باخمیسان.
منی ناواخدی باغریوا باسمامیسان.
گوزولریوی چوخ چوخدان دی کی منه سوزدور مه میسن.
سنی حیات یولداشی سسلمیشم.
باشیم قارماقاریشیقدی.
سئرچهلر، یا کریملر، گئجه قوشیلار،
باشیمنان اوچوب بولوتلار آراسیندا ایتدیلر.
سنه تای، کی بیر گون منه عشق تحفهسین گتیردین،
و بیر گون، گوزلریمی، دونیا گوزلیخلارینا یومدون.
هارداسان کی منیم سسیم سنه یتیشمیر؟
هارداسان کی گوزلریوی منه ساری آشمیسان؟
سن هاواخ منن گتدین کی بولمدیم؟
*این مصراع الهام گرفته از شعر مریم محمدی است.
هوالمحبوب
توی این چند روز آنقدر سایت خبری، تحلیلی، شخم زدهایم که جانمان بالا آمده. کاری از هیچ کس ساخته نیست. جانمان برای همدیگر هم که در برود، وسط بحثهای ی، کوتاه نمیآییم. حالا جان مادرتان، توی این سیاهی مزمن و خطرناک که به جانمان افتاده، یک ذرهبین بردارید و آن خبری را برایم بنویسید که لبخند به لبتان نشانده. توی این چند روز برای چه اتفاقی خندید؟ سخت است میدانم اما برای سلامتی جسم و روح خودمان هم که شده بیایید یکم کنار هم بخندیم و دل تکانی کنیم.
تولد ثریا و عاشقانههای این چند روزش، برفی که این چند روز باریده، خبرهای چاپ کتاب، پذیرش مقاله چند نفرتان، خبر تایید کتابم از نظر علمی، کسب رتبه اول جشنواره اقدام پژوهی ناحیه، خندههای دوستانم وقتی سوغاتی هایشان را میگرفتند.
اینها خبرهای خوب من بود. حالا شما بگویید.
هوالمحبوب
دیگه اونقدر حالمون بده که هر وبلاگی که میری یا به روز نکرده یا کامنتها بسته است، خیلی از کانالا لینک ارتباطی رو بستن، از بس که این مدت به هم دیگه پریدیم، فحش دادیم، خط کشیدیم بین خودمون. از ضمیر ما و شما استفاده کردیم. الان که دارم هفتۀ سیاهی رو که گذروندم رو مرور میکنم میبینم اون مجریه حق داشته با این جسارت جلوی دوربین بگه که اگه مثل ما فکر نمیکنین پاشین برین. حالا هر کدوم از ما ملت، یه خط کش دستمونه، هر کی کوتاهتر یا بلندتر از خطکش ما باشه، علیه ماست.
یه دقیقه هم به این فکر نمیکنیم که شاید باید صبر کنیم و فعلا چیزی نگیم، استوری نذاریم، پست ننویسیم، تز صادر نکنیم. به خدا چند روز سکوت هیچ کس رو نکشته.
نمیگم اعتراض نکنیم، ولی اعتراض مدنی که بشه ازش جواب گرفت، نه اینکه دوباره خون کسی ریخته بشه، گلوی کسی پاره بشه و بعد از چند روز دوباره همه چیز رو فراموش کنیم و برگردیم زیر لحافمون. ماها حافظه تاریخی نداریم و زود عافیتطلبی میاد سراغمون. تب تند نباشه که زود سرد بشه. این خشم باید مدیریت بشه که بتونیم یه نتیجهای بگیریم. این بازار آشفته فضای مجازی هممون رو خسته کرده، من حق میدم بهتون که بخزین توی لاک تنهایی ولی خب ماهایی که لاک تنهایی نداریم و نوشتن شده جزئی از وجودمون، نمیتونیم این منفعل بودن رو بپذیریم.
یه چیزی هم بگم و برم، بچهها رو وارد معرکه نکنیم تو رو خدا. اونا گناه دارن، نباید این اخبار تلخ و سیاه، روحیهشون رو خراب کنه. چیه نشستین جلوی تلویزیون، از بیبیسی به سیانان، از صدای آمریکا به فلان جا. یکم ترمز کنید و دور و برتون رو بپایین، ببینین بچهها و نوجوانهاتون دارن چه واکنشی نشون میدن؟ اونا حقشون نیست وارد این سیاهی بشن. تحلیلهای ی رو بذارین برای وقتی که اونا نیستن. یکم فضای خونهها رو شاد کنید برای دل این طفلای معصوم.
هوالمحبوب
قبلتر ها آدمها برام جذاب بودن، کتابها، فیلمها، مکانها، حتی خوردنیهای جدید هم منو به وجد میاوردن. وقتی پیامک واریز حقوق میرسید، کلی براش برنامهریزی میکردم. رسوندن اون یه هفته بیپولی به سر برج، یه جور ریاضتکشی عارفانه بود. عاشق حرف زدن و خوندن بودم، عاشق این بودم که یکی باشه که تا صبح باهاش حرف بزنم، شب بخیر گفتنهای ته مکالمه همیشه مکدرم میکرد، حرفهای من هیچ وقت تمومی نداشت، برف که میبارید، ذوق راه رفتن توی برفا رو داشتم، بارون که میبارید، بیچتر میزدم به خیابون. مهر که میشد با کلی برنامه میرفتم مدرسه.
پختن یه غذای جدید منو مست میکرد. هر تجربۀ تازهای برام لذتبخش بود. بو کردن گردن بچههای کوچولو، قصه و لالایی خوندن براشون، خوابوندنشون روی پاهام و .
نوشتن برام دغدغه بودن، رسالت بود، نشستن کنار خانواده و سریال آخر شبی دیدن برام حال خوب بود.
میدونی مریم، مدتهاست که دیگه از هیچی اونجوری که قبلا لذت میبردم؛ لذت نمیبرم. سلامها سرد شدن، دوستیها یخ بستن، قولها پوچ شدن، هیچی روی روال درست خودش نموند. دیگه کسی نیست که بشینیم تا صبح با هم حرف بزنیم و شببخیر تهش ناراحتم کنه، دیگه دوستی نیست که بیتاب دیدنش باشم، کسی نیست که برای دیدنش تور گردشگری بذارم و کل ایران رو تو تابستون بچرخم. یه زمانی نشسته بودیم توی همین خونههای مجازیمون و برای هم از مهربانی و دوستی حرف میزدیم، به همدیگه انگیزه میدادیم، هر شروعی تازگی داشت، قرار بود تابستون برم دیدن چند تا از بلاگرها. اما یه چند وقته دارم به این فکر میکنم که چرا باید برم؟
اصلا بقیه از دیدن من خوشحال میشن؟ بقیه به دیدن من فکر میکنن یا من الکی خودم رو مهم تصور کردم؟
دیگه حتی بستنیهای سر لالهزار هم بهم مزه نمیده، خوشحالم نمیکنه. به جای یه پیامک حقوق، هر ماه از دو جا پیامک میرسه، گاهی حتی بیخبر، ولی من دیگه با تمام صورتم لبخند نمیشم. میدونی دیگه حتی کامنت یهویی هم نمیدیم که حال همو بپرسیم. اگه من نباشم و ننویسم خیلیها اصلا یادشون نمیافته که حالمو بپرسن، یا به قول یه نفر حالمو بگیرن. خستهام، دلم آشوبه، روزها بیهدف شب میشن و شبها بی هیچ هدف و آرزویی دوباره به صبح میرسن. شبیه یه قورباغۀ دهنگشاد فقط نشستم اینجا و حرف میزنم، اغلب هم حرف مفت.
اگه نخواسته بودی و دعوت نکرده بودی، تصمیم داشتم اصلا یه مدت ننویسم. دیگه نوشتن هم درمان نیست، اکسیر نوشتن بیاثر شده، دلم عجیب خالیه، از شور و شوق و عشق. هر روز آدمهای زیادی رو میبینم که به هدف رسیدن، سر و سامون گرفتن، شغلی، کتابی، همسری، بچهای، پویشی، فرقی نمیکنه.
این وسط منم که همیشه نصفه و نیمهام. چسبیدم به یه سری ایدۀ پوچ و تو خالی که نه حال خودم رو بهتر میکنه و نه حال بقیه رو. انگار بیدعوت اومدم به این جهان. مهمون طفیلی رسیدگی نداره که
مریم خیلی وقته خوشحال نیستم، ببخشید که دعوتنامهات رو خراب کردم.
هوالمحبوب
درباره این سایت